170/2
اگر می دانستم
کیست که می خواهد
و کیست که نمی خواهد
درباره خواستن و نخواستن خود
روشن تر می شدم
اگر می دانستم
کیست که می خواهد
و کیست که نمی خواهد
درباره خواستن و نخواستن خود
روشن تر می شدم
برای اینکه صبحمان را
به شب برسانیم
باید انچه را که نه سر دارد
و نه ته توجیه کنیم
و به خود بگوییم که چیستیم
و چرا هستیم
و چرا همه چیز هست
چه سخت است خواندن شعری
که مثل شعر نوشته نشده
باشد
روی هر لغت مکث می کنیم
و ذهنمان از حرکت
باز می ایستد
مثل وقتی که در سنگلاخ
راه می رویم
و گاه از رو به زمین
می افتیم
کلمات را دود
یا آتش می خواهم
و آنها را به باد می سپارم
و سپس در عشق آنها
می گریم
برای گفتن
دهانم را می بندم
چشم بسته راه می روم
تا شاید حرفی
گفته باشم
تا شاید چیزی
دیده باشم
برای دیدن چشم هایم را
بسته ام
و برای گفتن فقط اشاره ای
می کنم
ولی به آنجا می روم
که می دانم
ولی پایان را چشم بسته
شناخته ام
و به جای رفتن نشسته ام
و برای گفتن فقط اشاره ای
می کنم بر پایان
که آن را ندیده شناخته ام
تن من آفریده شد
برای کلمه ای
روح من هست شد
برای تصویری
و سپس زیر سم ستوران
تقدیر
فریادی بر کشیده ام
چون شعر
من نفهمیدم چرا می نویسم
از خودم می گویم
یا از دنیا
برای خودم می نویسم
یا برای دیگران
اینقدر فهمیدم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر
ما همه پیر می شویم
مثل فنجان چای و دیوار اتاق
ولی من تند تر نفس می کشم
و تند تر پیر می شوم
بیژن جلالی - کتاب دیدار ها - ص ۱۶۶
در نظر من مرگ است
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
و من نگاه خود را
به سوی شعر بر می گردانم
و شعر را می بینم
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
چون مرگ
می خواهم در پوست حیوانات
بخزم
و دنیا را از چشم آنها
بنگرم
شاید معنایی را بیابم
به وسعت اندوه خود
سرم را بر آستانه سنگ
می گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می روم
برای سوختن در جایی
که نمی دانم
خستگی است که گریه می کند
یا گرسنگی است
یا تشنگی است که زار می گرید
یا زندگی است که پایان خود را
می جوید
همراه آه و اندوه
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته ام
در پنجه "سین"
و در چتر "ج"
گیر کرده ام
کی خواهد شد که بی کلمات
زندگی کنم
پیش از مردن
فقط به گرسنگی
و تشنگی بیاندیشیم
چون سوسمار یا سموری
و در زمان ساکن خود
تنهایی خود را در جان
تجربه کنیم
بلقیس آبگینه را
آب پنداشت
و خواست به درون آب رود
ولی آب ها
به آبگینه بازش
دادند
چه چراغ پرنوری است
خورشید
همه اتاق مرا روشن
کرده است
از این راه دور
به آسمان که چشم می دوزم
آسمان است
و در پشت آن چیزی را
نمی جویم
زیرا آسمان در آسمان
است
و من فقط چشم به آسمان
دوخته ام