39/2
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است
عمر را بر باد داده ام
و لحظه هایم را افشانده ام
چون بذری
از بیهودگی، ندانم کاری
ولی چه سبزه زاری را می بینم
و چه گلهایی را می چینم
تا چند در هوای تو
دلم را رها کنم
و تا چند در جای پایت
بذر عشق بیافشانم
و تا چند در سراب چشمانت
آه و افسوس بدارم
مرگ را می بینم که می آید
گل سرخی در دست
و من از رنگ گل
و عطر گل برایش سخن
می گویم
و کلمات گل را برایش
می خوانم
و لبخند گل را برلبان مرگ
تماشا می کنم
فریادش را می شنوم
در پایان اندیشه
که در زندان است
و خنده هایش را می شنوم
که در پایان شعر من
گرفتار است
اسم من
بعد از من خواهد ماند
ولی اسم من
چه ربطی به من
و به شعر من دارد
نمی دانم
همیشه تاریکی
و تنهایی را نگریسته ام
گوییا شمع زندگی را
در آن سوی شعر من
درست کرده اند
و بادی که از این سو می آید
آن را خاموش خواهد کرد
اگر از کلمات می نوشیدیم
چنانکه از چشمه ای
و از کلمات می خوردیم
چون نان گندم
و با کلمات می زیستیم
شاید هرگز نمی مردیم
در پایان سنگها
فریادی است
و در پایان گامی
در پایان آنچه
می رود و می آید
سکوتی است
و رنجی است
نهفته در هر نگاه
و زندگی اشتباه
و پشیمانی است
مرگ است
که معشوق من است
نازک اندام
و سیاه پوش
که با هر بادی
می رود و می آید
و در هر نگاه
می شکفد و می پژمرد
مرگ است
که ما را می راند
از صبح تا شام
تا زنده باشیم
برای خوردن و خوابیدن
و مردن
خیالی را بازسازی کنیم
که دست و پایش را
باد برده است
خیالی را در تاریکی
باز یابیم
بی سر و تن و بی نگاه
و دوباره خیالی بسازیم
به امید راندن نگاه خود
به آن سوی تاریکی ها
در تاریکی ها
به کدام سو می رویم
و در کدام افق صورت نورانی
خورشید را جستجو می کنیم
در تاریکی ها
کدام ستاره را در افق سر نوشت
می نگریم
و آرزوهای خود را نورانی
می خواهیم
شعر سخن گفتن
از ناممکن هاست
شعر سخن گفتن
از معجزه ایست
که هرلحظه اتفاق
می افتد
افسوس که زندگی کردن
ناممکن است
ولی همچنان هستیم
در آرزوی همه چیز
و می رویم و می آییم
از کدام سیاره
از کدام جهان
و از کدام معشوقه
سخن خواهم گفت
که سیاره ای دیگر باشد
و جهانی دیگر
و معشوقه ای دیگر
ته کوچه برای گربه
نا آشنا شده است
چند درخت هنوز باقی است
و چند دیوار برداشته
شده است
ساختمان سیمانی به جای استخر
و چمن اطراف آن
و آستانه ساختمانی قدیمی
که نا پدید شده است
فضای ته کوچه برای گربه
نا آشنا شده است
دست تکان می دهد
به سوی من
اینک که رفته است
و دیگر بر نمی گردد
از آن سوی خاطره
تسلیم یک یک
برگ ها شدن
ما را به جای دوری
نمی برد
در همین جهان هستیم
یکباره با درخت
و سبزی آن
دور را نگریستن
با عینک برای نزدیک
و همه چیز محو می شود
و شاید همواره در جهان
عینکی بر چشم داریم
که فقط برای دیدن
نزدیک است
چه خانه ی خوبی است
لابلای شاخ و برگ
درخت نارون
برای پرنده کوچک
و نگاه من او را گم کرد
آنگاه که بر نوک شاخه
نشست
و سپس در بین شاخ و برگ
گم شد
تو را در همه جا
جسته ام
چون پایان نگاهم
در خاک در آب
در تباهی و ترس
تو را جسته ام
در همه جا
در ابتدا و در
پایان نگاهم
خروار ها تن سفید
و لبخند و روز
سیاهی تو را نخواهند
پوشاند
لرزان در نور ماهتاب
سیاه تر از سیاهی
و ناامید تر از نا امیدی
گفتن حقیقت
در یک کلمه
گفتن جهان
در دوحرف
و سپس به کلام سکوت
گوش سپردن
فصلی در جهنم رمبو را
می خواندم
پشه ای به سراغ من آمد
و من در حرکتی او را در دست
گرفتم
و نیمه جان از دستم رها شد
دیدم او کار واجب تری
داشته است
زیرا گرسنه بوده
تا کاری که من می کنم
یعنی کتاب خواندن
آقای "پل سلان" را
می بینم و حسش می کنم
بی اینکه او را دیده باشم
یا صدایش را بدانم
آقای "پل سلان" هست
جایی در همین اطراف
شاید نزدیکی های
کتاب شعرش
بی آنکه برفی
آمده باشد
همه چیز سفید رنگ
و یخ زده است
و بی آنکه شب در رسیده
باشد
همه جا سیاه و یک
رنگ است
و فقط صدای تو است
که می بارد
چون برفی
در شب زمستانی