145/1
بالا را ديگر نگاه نمي كنم
سنگ ريزه ها را تماشا مي كنم
تا شايد دوستي بيابم
بالا را ديگر نگاه نمي كنم
سنگ ريزه ها را تماشا مي كنم
تا شايد دوستي بيابم
روزي همه خواهند دويد
و خواهند پرسيد
او كجاست او كجاست
و جواب خواهد شد
او مرده است او مرده است
تاكنون مي پنداشتم
كه بار كره زمين را بر دوش دارم
ولي اكنون مي بينم
كه بار همه كهكشان بر دوش من
است
تن بزرگ كهكشان
بالش انديشه من است
و تن زمين چشمهاي من
كه با آن خود را تماشا مي كنم
كليساي فرانسيس قديس
در زلزله ايتاليا ويران شد
از دنيا چه كم شده است
كليساي فرانسيس قديس
تو در انتخاب شعرهاي من
وكالت مي كني
فردا از تو خواهم پرسيد
آيا خواب مرا نديدي
پشه كوچك
ديگر نيست
دنيايي كشته شد
و كوشش ميليونها سال
به هيچ گراييد
تو همراه دستهاي من هستي
كه مي نويسد
و همراه چشمهاي من هستي
كه مي بيند
تو پشت كاغذ سفيد هستي
كه انتظار مي كشد
تو پشت كلمات شعر من هستي
كه از تو مي گويد
چه بيهوده است
كوشش ما
براي رسيدن به جهنم
آنگاه كه دست ما
از رسيدن به بهشت
كوتاه است
نگاه تو خوبي و بدي را
يكسان مي بيند
و لبخندت كه بر تاريكي
نقش نمي بندد
مي بخشايد و عذاب مي دهد
عمر دوباره مي يابم
و دستش را لحظه اي
رها مي كنم
براي تاب خوردن
با اميد زندگي
چه اميد بخش است
سفيدي كاغذ
آنگاه كه اندوه خود را
به او نگفته ام
شعر هاي من
زيباتر از زنها هستند
چه دهاني چه لبي
و چه اندامي دارند
شعرهاي من حتي در نهايت تيرگي
چشم هايشان درخشان است
و آنچه هستند همانند كه هستند
با كدام حرف غم را
مي توان نوشت
و با كدام حرف
غم را مي توان گفت
و چگونه با غم مي توان زيست
در سياهي و تنهايي
در زير لايه هاي سكوت و فراموشي
خواهم پوسيد
ولي كتابهاي من
سنگ قبر من است
با هر كلمه
مرگ مي آيد
و بر كاغذ مي نشيند
و با هر كلمه
سفيدي كاغذ
پيام نيستي سر مي دهد
تو از كدام صحرا آماده ايكه تشنگي را با خود آورده اي
تو از كدام افق دور به اينجا رسيده اي
كه چشمهاي من همچنان نگران
دوردست هاست.
من تو را دورتر خواهم برد كمي
آن سوي ديوار اتاق
آن سوي ديوار منزل
كه صحراي برهوت است
و ستارگانش نيز تن ما را مي سوزانند
و ما تنها براي مردن آماده مي شوم
كمي دورتر از ديوار اتاق
آن سوي ديوار منزل
كه صحراي برهوت است
من مرگ را تجربه كردم
و ترس را و تاريكي را
ولي شعله هاي شعر من
همه را روشن كرد
خاطره اي خواهم شد
چون سايه اي
بر ديوار
و آفتاب نميروز عمر تو
آن را محو خواهد كرد
در آتش شستشو کرده ام
و اینک راز سمندر را می دانم
چون برخاسته ام از خاکستری
که از سوختن من برجای مانده است
كه رو به تاريكي باز مي شود
و هميشه نگاهي هست
كه خاطره دوري را مي نگرد
شعر فرو مي افتد
مثل يكي از سنگ هاي آسماني
و گاه شانه هاي من
و گاه دستهايم را
زخمي مي كند
شعر فرود مي آيد
چون زلزله اي
و تمام پنجره هاي تقدير
با هم مي لرزند