93/1
کاش می دانستم
کاش می دانستم
کمی از آب دریا را
کمی از شب را
ولی افسوس که هیچ
نمی دانم
کاش می دانستم
کاش می دانستم
کمی از آب دریا را
کمی از شب را
ولی افسوس که هیچ
نمی دانم
در کدام سرزمین خاطره است
که می روم
و چه سبک گام برمی دارم
در کدام سر زمین بی حاصل است
که پرواز می کنم
گلبرگ های شب را
یک به یک باز کنیم
گوییا که سرخ گلی است
سیاه رنگ
هیچی هستیم سخنگو
هیچی هستیم بینا
هیچی هستیم شنوا
و هیچی هستیم دانا
بر نادانی خود
چشمهایم فرسوده شد
از نگریستن به آسمان
و دستم از فشردن خاک
و گامهایم ازدر نوردیدن باد
و روحم پراکنده شد
چون برگهای خزان
در پای آنجا نیست
باگذشت زمان
و درگذشتن دوستان و آشنایان
آدم ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می کنند
تا زنده بودن را
گربه ها
از مسیر هایی می گذرند
نمی توانیم دنبال آنها
برویم
ولی می توانیم حس کنیم
که از مسیری می گذرند
که معنایی جادویی
دارد
نه تنها غم ها را فراموش
می کنیم
بلکه خود را نیز فراموش
خواهیم کرد
و همراه همه چیز به فراموشی
بر می گردیم
بودن من
با من نیست
و از من نیست
بودن من جایی
آن سو تر است
جای همه بودن ها
که شعله من و ما
در آن خاموش می شود
از من چیزی جز من
باقی می ماند
که خاطره ای است از من
در خاطره جهان
در این چرخش بی محابا
هر چیز نامی را می جوید
و لحظه ای از آب
گل، آسمان و گیاه می گوییم
و سپس همه چیز به سکوت
باز می گردد
سکوت چه لحظه باشکوهی است
که دوام می یابد
در بی پایانی لحظات
و در بی پایانی سکوت
هستی و نیستی با هم هستند
و این دنیایی هستند
و اگر بنا باشد چیزی باقی باشد
از جنس دیگری است
حتما نوعی انقطاع هم هست
که تا " هستیم" به معنای این دنیایی
نشان دو امر باقی را نمی توانیم درک کنیم
بعد از ظهر های دلگیر
آبان ماه
که برگ های نیمه زرد به تن درخت
عاریتی هستند
و چند کلاغ در پرواز
از پشت درختان می گذرند
بعد از ظهر های دلگیر
پاییز شمیران
که من را به طولانی بودن شب
امیدوار می کنند