158/1
.
این بار با سکوت می گویم
ولی فریاد می زنم
تا سکوت را کسی
نشنود
.
.
.
این بار با سکوت می گویم
ولی فریاد می زنم
تا سکوت را کسی
نشنود
.
.
من آخرین هستم
برای گفتن آنچه
اولین ها گفتند
و سپس سکوت است
و فراموشی است
و خر دجال را می بینم
که می آید
.
.
شبی نه چندان دور
و جایی نه چندان نزدیک
و مردی نه چندان آشنا
و روحی نه چندان شناخته
ولی دستی بزرگ که چون شاخه های رود
انگشتانش خاک را سیراب
و روح را سرشار می کنند
من نمی رفتم اگر تو
نمی آمدی
ولی اکنون من رفته ام
و تو نیامده ای
انگشت های بلند توست
یا سیمهای کشیده ساز
یا روح تو در پرواز
بر فراز تاریکی ها
یا پندار من است
شنیدن دیدن
و گفتن
.
.
تو چه آرام مرا می بردی
جایی که دیگر مرگ نبود
فقط حرفی از مرگ بود
و لبخندی بر لبهای ما
به پایان خودم لبخند زدم
.
.
آوخ که می آمدی
در لباسی نه چندان خونین
و کوهها پشت سرت بود
و خاره رود ها را با خود داشتی
و مرگ چون دلقکی
دور و برت پرسه می زد
و پیش پایت خم می شد
می آمدی که آوخ
در لباسی که خونین تر
از همیشه بود