56/1
چون در طول تاریخ
در مقابل واقعیت غیر قابل قبول
قرار داشته ایم ناچار شعر گفته ایم
چون در طول تاریخ
در مقابل واقعیت غیر قابل قبول
قرار داشته ایم ناچار شعر گفته ایم
سایه ی تو را می خوانم
و در آن شنا می کنم
و به ژرفا می روم
برای یافتن مرواریدی که
گم کرده ام
کتابی را می خواهم
نا خوانا
که در لابلای سطر هایش
خیالی را تماشا کنم
گنگ
و آرزویی را ببینم
نا ممکن
کتابی را می خواهم
نا خوانا
که آینده ی روح من
باشد
چگونه خاک باغهای درروس را
توبره می کنند
برای ساختن خانه های بزرگ
آنها که در آخر کار
مشتی خاک را می بلعند
تو می گریختی
از این زن به آن زن
و صورت و تن آنها را
به عاریت می گرفتی
لحظه ای به آب ها
خیره می شدم
و سپس تو را می نگریستم
که دور تر می رفتی
تا درختی شعری یا ابری
یا سیاه سیاهی
که از چشم آسمان
چون قطره اشکی
فرو می افتد
عشق ما
صدایی شد
در دهان پرنده ای
و به دور دست ها رفت
و بین شاخ و برگ درختان
گم شد
روی دریا خم شده بودم
دریا شب بود
چند ستاره در ته دریا
می درخشید
و اذرخشی را می دیدم
که لبخند تو بود
و سیاهی امواج را
به هم می دوخت
حرفی در دهان من گذاشتید
که شعر بود
و من دیگر ندانستم
که چه می گویم
به یمن آواز
بال و پری خواهیم داشت
و پرواز خواهیم کرد
ولی بر کدام شاخه خواهیم نشست
ما که هنوز آواز خود را
تمام نکرده ایم
من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه
و یکدیگر را باز خواهیم یافت
در پشت یک نگاه یا لبخندی
که نام ما را زمزمه خواهد کرد
من و تو پتهان هستیم
در پشت چند کلمه
و از ما خواهند گفت
بی آنکه دانسته باشند
و ما را به یاد خواهند آورد
بی آنکه دانسته باشیم
من خود را به سایه روشن
برگها سپردم
از این رو فرا گرفتم
راه رفتن در جاده های
باریک را
و همراز سنگ ها شدم
برای وا گفتن حرفی
که از آسمان شنیده بودم
دنیا پشت سر من
چون خاطره ای
قرار می گیرد
و گاه چیزی از آن را
به خاطر می آورم
و می دانم که معدوم
خواهد شد
من و تو آنجا به هم رسیدیم
در آن سنگ
در آن تنه بزرگ درخت پیر
و دور تر در آسمان به هم
رسیدیم
نزدیک هلال ماه
و سپس در جاده ی باریک باغ
دور تر رفتیم
و با احتیاط گام بر می داشتیم
زیرا من و تو در خاک راه
با هم بودیم
برای ساختن قصری
از کلام
یکایک کلمات را
بر دوش خواهم کشید
و از پای نخواهم نشست
و در پای کلمات
خواهم مرد
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گرده گلی است
که بر پای زنبوری
نشسته است
از چهار شاخه نی خیزران
یک شاخه اش که خشک شده بود
برگ داد
و سه شاخه دیگرش رو به خشک شدن
رفته بود
اینک آنها هم برگ های سبز کوچکی
داده اند
و مساله آنها هم «بودن یا نبودن»
است
بی آنکه آن را بر زبان بیاورند
در گودال شعر
بوده ام همه عمر
و اگر آسمان بوده است
کلمه بود
و اگر صدایی شنیده ام
حرفی بوده است
از شعر
با حرفی کلمه ای
بنا کرده اید زندگی مرا
صدای شما را شنیده ام
و دنیای من هست شده ست
گربه ی نر سفید خالدار
کجاست؟
هیچ کجا
چه می کند؟
هیچ کار
چه می خواهد؟
هیچ چیز
چگونه است؟
هیچ طور
پس گربه ی سفید خالدار
چطور شده است؟
او مرده است
و هیچ جای او را
گرفته است
خدا حافظی کنیم با معنا
و با غم که به معنا
عمق می دهد
و خدا حافظی کنیم با تنهایی
همراه هزاران تصویر و خبر
و چهار سویمان را بنگریم
که خر دجال ظهور کرده است
من فقط پیش پایم را
می بینم
زیرا آن سو تر تاریکی
است
شبیه روزی که خورشید
گرفته باشد
یا چند روز مانده به
پایان جهان
بعد ها خواهیم دانست
آنچه را که ندانسته ایم
و در پس پرده ی تاریک
خواهیم دید خود را
کور و نادان
از پله های شعر من
تو بالا رفته ای
ای ستاره سیاه
و امید من به دندان های
سفید توست
برای پاره کردن سیاهی
شب
همیشه همان ساعت است
ساعت شعر
و همیشه تو همان هستی
و همیشه بر همان صفحه
گام بر می داری
برای گفتن همان کلام
و برای رفتن به سوی
ساعت شعر
کاش تمام می شد
جهان
در کلمه ای
و دوباره می شکفت
در کلامی
کاش جهان با شعر
خاموش و
روشن می شد
تو را به دست گرفتم
صخره ای بودی
تو را به دریا افکندم
کوهی بودی
تو را به خشم باید سپردم
و در پای من می غلطیدی
پرنده های شعری بودی
لبخندی بودی
و تو را فراموش کردم
و افسوس شدی
به دور خواهم چرخید
چون سنگ آسیا
و روز های خود را آرد می کنم
برای خمیری که هرگز
ور نخواهد آمد
برای نانی که همیشه
فطیر خواهد ماند
جهان لبخندی است
بر لبان مرگ
و برقی است
در چشمان او
جهان کلمه ای است
که در سیاهی مرگ
پریشان می شود